جدول جو
جدول جو

معنی رام زین - جستجوی لغت در جدول جو

رام زین
مقابل بدزین (در صفت اسب)، (یاداشت مؤلف)، اسبی که هنگام زین گذاشتن و سوار شدن رام و نرم است:
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راه جوی و سیل بر و کوهکن،
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رام برزین
تصویر رام برزین
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از بزرگان و مشاوران درگاه خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راه زدن
تصویر راه زدن
در بیابان و میان جاده جلو کسی را گرفتن و اموال او را ربودن، غارت کردن اموال مسافران در راه
در موسیقی سرود گفتن و نواختن آهنگ موسیقی، برای مثال چه راه می زند این مطرب مقام شناس / که در میان غزل قول آشنا آورد (حافظ - ۲۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقم زدن
تصویر رقم زدن
نوشتن، نقاشی کردن
کنایه از مقدّر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گام زدن
تصویر گام زدن
قدم زدن، قدم برداشتن، راه رفتن، برای مثال اگر گامی زدم در کامرانی/ جوان بودم چنین باشد جوانی (نظامی۲ - ۲۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هام دین
تصویر هام دین
هم دین، دو یا چند تن که دارای یک کیش و آیین باشند، هم کیش
فرهنگ فارسی عمید
نام یکی از سرداران کفار هند که بمخالفت با شیرشاه (متوفی 952 هجری قمری) قیام کرد و بهمدستی سلهدی گروه بیشماری از مسلمانان از جمله احمدخان سور و سپاهیانش را کشتند و سرانجام در نبردی که با سپاه شیرشاه بفرماندهی رومی خان کرد کشته شد، رجوع به تاریخ شاهی ص 221 و 224 و 229 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نِ / نَ دَ)
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) :
دل من بگفتار او رام شد
روانم بدین شاد و پدرام شد.
فردوسی.
چنان خنگ شد رام بر جای خویش
که ننهاد دست از پس و پای پیش.
فردوسی.
گر رام شدند این خران بتان را
باری تواگر خر نه ای مشو رام.
ناصرخسرو.
بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه
تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر.
سوزنی.
رای سدید و بأس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای.
سوزنی.
بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت
برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش.
خاقانی.
بزیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن.
نظامی.
توسنی طبع چو رامت شود
سکۀ اخلاص بنامت شود.
نظامی.
چو دیدم کان صنم را طبع شد رام
بدانستم که صید افتاد در دام.
نظامی.
آن مدعی که دست ندادی ببندگی
این باردر کمند تو افتاد و رام شد.
سعدی.
چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را
رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم.
حافظ.
هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر
درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد.
حافظ.
در عالم مستی هم هرگز نشود رامم
با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد.
جویای کشمیری (از ارمغان آصفی).
سخت گیرند تا که رام شوم
چاپلوسی کنم غلام شوم !
ملک الشعراء بهار.
رام تو نمی شود زمانه
رام از چه شدی رمیدن آموز.
پروین اعتصامی.
هر خانه که پیرزن نهد گام
ابلیس در آن سرا شود رام.
؟
- رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن:
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی.
فردوسی.
جهان گر شود رام با کام من
نبینند چیزی جز آرام من.
فردوسی.
بسر بر همی گشت گردون سپهر
شده رام با آفریدون بمهر.
فردوسی.
براینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس بمهر.
فردوسی.
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هرکسی.
فردوسی.
- رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن:
ببخشایش کردگار سپهر
هوا رام شد باد ننمود چهر.
فردوسی.
، قانع شدن:
به پند منادی نشد شاه رام
بروز سپید و شب تیره فام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام آتشکده ای. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (منتخب اللغات). نام یکی از آتشکده های قدیم ایران:
برآن نامه بر مهر زرین نهاد
بر موبد رام برزین نهاد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 238)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام سرداری. نگهبان مرز مداین بعهد خسرو اول انوشیروان. نوشزاد فرزند انوشیروان هنگام بیماری پدر فتنه آغاز میکند، نوشیروان به رام برزین نامه می نویسد که سپاهی بیاراید و آن فتنه را فرونشاند و نوشزاد را دستگیر سازد:
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان براه
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچه از شاه کسری شنید
چو این گفته شد نامه او را بداد
بفرمان که فرمود با نوشزاد
سپه کردن و جنگ را ساختن
وز آزرم او مغز پرداختن
چون آن نامه برخواند مرد کهن
شنید از فرستاده چندی سخن
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بزرگ از مداین برفت
بشد رام برزین سوی جنگ تفت
و از آن سوی:
برآمد خروش از در نوشزاد
بجنبید لشکر چو دریا ز باد
چو گرد سپه رام برزین بدید
بزد نای رویین و صف برکشید
سرانجام در این جنگ نوشزاد کشته میشود:
همه رزمگه گشت ازو پرخروش
دل رام برزین پر از درد و جوش.
(از شاهنامه چ بروخیم ص 2361- 2366)
یکی از مشاهیر ایران قدیم و از معاصران خسرو پرویز، وی حامل منشوری از شاه برای شاپور بوده است:
بمنشور بر مهر زرین نهاد
یکی در کف رام برزین نهاد.
فردوسی.
بفرمود تا سوی شاپور برد
پرستنده و خلعت او را سپرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ نَ رَتَ)
تعبیه کردن دام. دام نهادن. (غیاث اللغات ذیل دام)
لغت نامه دهخدا
(فُ وَ دَ / دِ)
که رام گیرد، که رام کند، که ایل کند، که بزیر فرمان آرد، که مطیع کند، دررونده، فرارکننده، دورشونده، (از اشتنگاس)، گریختن، (آنندراج)، چنین است بمعنی مصدری ! گریز و فرار، (ناظم الاطباء)، اما ظاهراًمنقولات فرهنگ ناظم الاطباء و آنندراج و اشتنگاس بر اساسی نباشد چه، جای دیگر باین معنی دیده نشده است
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ نَ)
که راه بیند، رهشناس و مجرب که راه بازشناسد:
بپرسید از زال زر موبدی
ازین تیزهش راهبین بخردی،
فردوسی،
گرمرد راهبین شده ای عیب کس مکن
از زاغ، چشم بین و ز طاووس پرنگر،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رُ نِ شَ تَ)
قطع راه کردن. غارت کردن و تاراج نمودن در راه. (ناظم الاطباء). لخت کردن کاروانیان در سفر. قطع طریق. (یادداشت مؤلف). تاراج نمودن اموال و اسباب مسافران و گمراه کردن آنها. (از آنندراج) (ارمغان آصفی) (بهار عجم). فریب دادن. گمراه ساختن. قصد کردن. از راه بردن:
راه زد بر تو جهان پرفریب و نیز تو
چند خواهی گفت مطرب را فلان آهنگ زن.
ناصرخسرو.
غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی آلت سلاح بزد راه کاروان.
مسعودسعد.
خون همی ریزی و نکنی بجز این شغل دگر
خوب راهی زده ای مردم تکفین باید.
رضی نیشابوری.
بچشم خویش دیدم در گذرگاه
که زد بر جان موری مرغکی راه.
نظامی.
یاران بسیار داشتی همه دزدان و رهزن بودند و شب و روز راه زدندی و کالا بنزد فضیل آوردندی. (تذکره الاولیاء عطار).
ای کاش نکردمی نگاه از دیده
بر دل نزدی عشق تو راه از دیده.
سعدی.
دیگر فرمود که هر موضع از خیل خانه و دیه به آنجا که راه زده باشند نزدیکتر باشد عهدۀ پی بردن و دزد بادید کردن برایشان باشد. (تاریخ غازانی ص 279).
این قضا صدبار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند.
مولوی.
چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند
راه خوابم نالۀ مرغ غزلخوان میزند.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند
اختران میخ بر این برشده خرگاه زدند
رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر
لیکن این راهزنان راه پی جاه زدند.
ملک الشعراء بهار.
، فریب دادن. گول زدن. فریفتن.
- راه زدن مار، آن است که بعضی از ماران خبیث در راه باشند و آیندگان و روندگان را بزنند. (ارمغان آصفی) (از بهار عجم) :
تلخ شد منزل بکام خویش این آواره را
زد چو مار زلف او راه من بیچاره را.
طاهر وحید (از بهار عجم).
، سرود گفتن. (ارمغان آصفی). کنایه از سرود گفتن و لهذا اطلاق راهزن بر مطرب نیز آمده. (آنندراج) (بهار عجم). آهنگ زدن. ساز نواختن. نوا زدن:
بزن راهی که شه بیراه گردد
مگر کاین داوری کوتاه گردد.
نظامی (از شعوری).
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد.
حافظ.
چه راه میزند این مطرب مقام شناس
که در میان غزل قول آشنا آورد.
حافظ (از بهار عجم).
- راه مستانه زدن، مستانه نغمه سر دادن. سرود مستانه گفتن. مستانه سراییدن و قول گفتن:
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ تَ / تِ)
رای بیننده، هوشیار، هوشمند:
بپرسید مر زال را موبدی
از آن تیزهش رای بین بخردی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تِ کَ دَ)
با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با ’ب’ و گاه بدون ’ب’ آید). مذاکره کردن در کاری. گفتگو کردن درباره کاری:
زدند اندر آن کار هر گونه رای
همی چاره از رفتن آمد بجای.
فردوسی.
تو یک چند میباش نزدم بپای
که تا من بکاری زنم نیک رای.
فردوسی.
همی رای زد تا یکی چرب گوی
کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی.
فردوسی.
چو بنشست شاپور با سوفرای
فراوان زدند از بد و نیک رای.
فردوسی.
و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد رای زد بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیرگفت اگر رای عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [مسعود] بیند... تا در این باب سخن گفته آید ورای زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و... را بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). گفتم زندگانی خداوند [مسعود] دراز باد... یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478).
چون رایها زنند به تدبیر مملکت
رای تو همرهان قضا و قدر شود.
مسعودسعد.
زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو
نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب.
مسعودسعد.
انجمن ساختند و رای زدند
سرکشی را به پشت پای زدند.
نظامی.
چونکه ترا محرم یکروی نیست
جز بعدم رای زدن روی نیست.
نظامی.
مکش سر ز رایی که بخرد زند.
امیرخسرو.
- رای زدن با:
ستاره زند رای با چرخ و ماه
سخنها پراکنده گردد به راه.
فردوسی.
مزن رای جز با خردمندمرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.
فردوسی.
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر.
فردوسی.
به سغد اندرون بود خاقان که شاه
بگرگان همی رای زد با سپاه.
فردوسی.
همی رای زد با بزرگان بهم
همی گفت و انداخت بر بیش و کم.
فردوسی.
که در کار این کودک شوم تن
هشیوار با من یکی رای زن.
فردوسی.
آن شب با قوم خویش که مانده بود رای زد [عبداﷲ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجۀ بزرگ و... در این باب رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب رای زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
چو با موبدان رای خواهی زدن
بهمشان مخوان جز جدا تن بتن.
اسدی.
چو آسود با می به مهراج گفت
که با دل زدم رای اندر نهفت.
اسدی.
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن.
سنایی.
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد ترا رهنمای.
نظامی.
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بیدرم.
نظامی.
- از کسی رای زدن، از وی رای و نظر صائب خواستن:
هر آنکس نترسد ز دستان زن
از اودر جهان رای دانش مزن.
اسدی.
- رای زده آمدن با کسی، با وی مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن: گفت [بونصر مشکان] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
، مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی:
به شبگیر رستم بیامد بدر
گشاده دل و تنگ بسته کمر
به دستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای.
فردوسی.
که با دختران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم.
فردوسی.
ابا پهلوانان ایران بهم
همی رای زد شاه بر بیش و کم.
فردوسی.
، اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو پرموده آمد بپرده سرای
همی زد بهر گونه ازجنگ رای.
فردوسی.
ناپسندیده ست پیش اهل دل
هرکه غیر از عشق رایی میزند.
سعدی.
- با خود رای زدن، پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن:
در اندیشه با خود بسی رای زد
که دستور ملک این چنین کس سزد.
سعدی.
، قصدو عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) :
چه جایست این که بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست.
نظامی.
، اظهار نظر کردن.بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن: پس ازآن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). پس رای زد که مجوسان را که روی رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوک و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95).
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون بسر درآرد پای.
نظامی.
کوشید جوان و رای زد پیر
نگشاد کس این گره بتدبیر.
نظامی.
هر یکی تدبیر و رایی می زدی
هر کسی در خون هر یک می شدی.
مولوی.
وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود رای همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان)، به مجاز، اراده کردن.تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن:
بداد و بیامد بسوی ختن
همی رای زد پیش شاه آمدن.
فردوسی.
چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم
انصاف میدهم که چه رای متین زده ست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همرهان.
نظامی.
دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان
چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عمل رای زن. مشاوره. مشورت. شور. رای زدن. استشاره، شغل مستشاری سفارت یا سفارت کبری
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ رَ)
عصیده. (از المرصع). چنین است در المرصع. در اقرب الموارد ابو رزین آمده به معنی خبیص که نوعی حلوا است
لغت نامه دهخدا
(شِ)
حنای زین. (آنندراج). ملاطغرا در هجو پولچی گوید:
از اسب برنگ سایه افتد به زمین
چون صورت اگر بقاش زین چسبیده.
ملاطغرا (از آنندراج).
رجوع به قاش شود
لغت نامه دهخدا
دشت وسیعی است در مشرق آنورس به بلژیک دارای معادن زغال سنگ مهم
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ زَیْ یا)
گاو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بازوی زین را گویند. (آنندراج). اطراف و دامنه های زین. (ناظم الاطباء). دامنۀ زین که به بال شبیه است. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 181). دو دامن زین که دو پهلوی اسب را پوشاند و رکاب از زیر آن آویخته گردد و معمولاً شکل بال دارد. برگۀ زین. برگه
لغت نامه دهخدا
تصویری از هام دین
تصویر هام دین
همدین (صفت)
فرهنگ لغت هوشیار
نام کسی رابرزبان آوردن، یانام کسی رازدن، خط کشیدن نام او (ازدفتروغیره)، اورافراموش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گام زدن
تصویر گام زدن
قدم زدن، راه پیمودن، بریدن راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام بین
تصویر کام بین
آنکه بکام خور رسیده کسی که بمراد خویش رسیده کامیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاچ زین
تصویر قاچ زین
پیشزین پیشکوهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقم زدن
تصویر رقم زدن
نگاشتن، تحریر کردن، نقش کردن نقاش، نویسنده و محرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه زدن
تصویر راه زدن
غارت کردن مسافران در جاده قطع طریق، سرود گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای بین
تصویر رای بین
هوشیار، هوشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام شدن
تصویر رام شدن
مطیع و فرمانبردار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بام زدن
تصویر بام زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقم زدن
تصویر رقم زدن
((~. زَ دَ))
نوشتن، نقاشی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جام زدن
تصویر جام زدن
((زَ دَ))
شراب خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گام زدن
تصویر گام زدن
((زَ دَ))
رفتن، راه پیمودن
فرهنگ فارسی معین